پنجره را شايد کسي دزديده

ابوالفضل منفرد
armin_monfared2002@yahoo.com

مي خواهيم يک داستان کوتاه بنويسيم اما اين دفعه ديگر انتخاب شخصيت به عهده شماست.مي گوييد چطوري؟خيلي ساده است.فرض کنيد كه الان يک كره جغرافيايي جلوي شماست.اول آن را مي چرخانيد بعد يك دفعه دستتان را مي گذاريد روش…هوپ.كجا بوديم آها…در يك هواي دل انگيز پاييزي صداي يک جفت کفش چرمي روي سنگفرش شنيده مي شود. گروووومب…گروووومب…گروووومب…نشد...بايد از اول شروع کنيم.چون تنها شخصيت داستان که خودتان رويش دست گذاشته بوديد و قرار بود داستاني به نام«سرگذشت غم انگيز يک مورچه» در موردش نوشته شود لحظاتي قبل با صداي پليچ زير تخت کفش له شد.دوباره بچرخانيد...هوپ.در يك هواي دل انگيز پاييزي آقاي احمدي توي پياده رو قدم مي زند.ابرهاي بالاي سرش توي هم مي روند و رنگ سربي در زمينه نيلي آسمان با سياهي مخلوط مي شود.آقاي احمدي اول حواسش همين دوروبر هاست اما وقتي از کنار سپيدارها رد مي شود نسيمي كه احتمالا از دورها مي وزد فکرش را بر مي دارد و مي برد طرف همان دورها .حالا دارد روش حل نوعي از معادلات ديفرانسيل جزيي را توي ذهنش مرور مي کند.خب اگر ادامه دهيم اين آقاي احمدي همين طور بايد جلو برود و از توي هم رفتن ابرها لذت ببرد يا به معادلات ديفرانسيل جزيي فکر کند.اصلا شايد فكرش بخواهد هزار جاي ديگر هم برود.ما هم كه نمي خواهيم خواننده را سر كار بگذاريم.اصلا اين جور وصله ها به ما مي چسبد؟خواننده حادثه مي خواهد, پس بايد برويم سر اصل مطلب و آقاي احمدي را چنان پرتاب كنيم وسط حادثه که خودش هم حظ کند.ولي ظاهرا آقاي احمدي سرش براي اينجور کارها درد نمي کند وحتي شايد يک داستان کوتاه هم تا به حال نخوانده باشد چه رسد به اين که بيايد و شخصيت اصلي داستاني كه در حال خواندن آن هستيد شود.آقاي احمدي آنقدر توي داستان براي خودش راه مي رود تا بالاخره تبديل يك نقطه مي شود.حالا ما مانديم و يك داستان بدون شخصيت.پس تکليف خواننده چيست؟داستان بايد ادامه پيدا كند.هر چند شما ديگر به خواندن آن هيچ علاقه اي نداشته باشيد.مي توانيد همين الان كتاب را ببنديد و زنگي به ناشر بزنيد و به نويسنده کلي بد و بيراه بگوييد.اما فكر نكنيد نويسنده براي پر كردن صفحات اين مطالب را مي نويسد.اگر اينطوري فكر مي كنيد بايد بگويم بدجوري رو دست خورده ايد.چون نويسنده همزمان با متقاعد كردن شما, آقاي محمودي را وارد داستان كرده كه الان دارد با سبيل هايش بازي مي كند.اصلا دوست نداريد...اين گوي واين هم ميدان.خودتان كره را بچرخانيد.همين جا…هوپ…
آقاي يگانه روي صندلي نشسته و دارد عينك پنسي اش را روي بيني كشيده اش جابه جا مي كند.بعد بلند مي شود و از توي پنجره اي كه الان مي سازيم بيرون را نگاه مي كند.رهگذري سوت زنان از كنار پنجره عبور مي كند و موريانه اي همزمان از قاب چوبي پنجره بالا مي رود. آقاي يگانه به ساعتي كه قرار بوده روي ديوار روبرو باشد اما به خاطر سهل انگاري نويسنده نيست نگاهي مي اندازد.صداي ممتد سوت لحظه ها را به هم مي دوزد.آقاي يگانه سرک مي کشد و از پنجره به بيرون نگاهي مي اندازد.طوري كه نيمي از تنه اش را رهگذر مي بيند.
:آقا ببخشيد ساعت چنده؟
رهگذر مي ايستد.دست چپش را بالا مي آورد.
:خوابيده…كار نمي كنه.
:مي تونم بپرسم چه موقع از روزه؟
:فكر مي كنم غروب.
رهگذر دوباره شروع مي كند به راه رفتن.و آنقدر دور مي شود که حتي موريانه داستان هم صداي سوتش را نمي شنود.
آقاي يگانه دوباره روي صندلي مي نشيند.صداي خرت وخرت تراشيدن چوب که از لاي پنجره بلند مي شود به ديوار نگاه مي كند و عينك پنسي اش را دوباره روي بيني كشيده اش جابه جا مي كند.به اندازه گردي يك ساعت,رنگ طوسي ديوار سفيد شده.آقاي يگانه آنقدر به ديوار زل مي زند تا اتاق کاملا تاريك شود, زير لب مي گويد:«توي تاريكي آدم بهتر مي تواند فكر كند» و شروع به تفکر مي كند.اما مشکل اينجاست که اين روزها موضوعي براي فکر کردن پيدا نمي شود.پس تصميم مي گيرد رهگذري را كه از زير پنجره رد شد توي ذهنش تعقيب کند.رهگذر مي رود توي كافه و مي نشيند.آقاي يگانه هم مي نشيند.رهگذر نگاهي به ليست مي اندازد و غذا و نوشيدني سفارش مي دهد.آقاي يگانه توي ذهنش تمام غذاهاي ليست را مي چشد و بزاقش بيست و هفت مرتبه ترشح مي کند.بعد نگاهي به رديف نوشيدني ها مي اندازد.رهگذر دارد ماهي سرخ كرده مي خورد.حالا ليوانش را بالا مي برد و جرعه اي مي نوشد.آقاي يگانه صداي چرق و چرق يخ توي ليوان را که مي شنود دندان هايش را به هم مي سايد.ليوان از بين انگشتان رهگذر ليز مي خورد.آقاي يگانه تصور مي کند كه بيفتد و مي افتد اما نمي شكند.آقاي يگانه هوس مي کند تكه اي از ماهي را بر دارد.
بدك نيست.اما ...بوش...از بوش خيلي بدم مي آد.
خب...بوش بده اما کافيه يه کم آبليمو بهش بزني.
رهگذر دوباره غذا سفارش مي دهد.گارسون بشقاب چيني گل دار را که مي آورد آقاي يگانه پيش خودش مي گويد: «شرط مي بندم اين دفعه هم خوراک ماهي باشد».گارسون بشقاب را روي ميز مي گذارد.رهگذر دستش را توي ظرف مي برد و با ولع همه محتويات بشقاب را مي خورد.آخر سر هم با روزنامه باطله اي كه روي ميز افتاده دست ها و دهانش را پاک مي کند و پشت بندش چند آروغ کشدار مي زند.با پخش شدن چربي دست رهگذر در صفحه اول روزنامه, آقاي يگانه نتيجه مي گيرد بر خلاف آنچه تصور مي كرده رهگذر اصلا مبادي آداب نيست و فورا حدس مي زند که او بايد بشقاب را هم بليسد.رهگذر آنقدر بشقاب را مي ليسد که طرح گل چيني روي زبانش مي افتد.آقاي يگانه دلش مي خواهد هر چه زودتر از كافه بيرون برود اما رهگذر انگار به صندلي چسبيده و مرتب گارسون را صدا مي زند.گارسون هر دفعه که سر ميز حاضر مي شود با چشماني بي حالت به آن ها نگاه مي كند بعد ظرف خالي را مي برد و فورا ظرف ديگري مي آورد.آقاي يگانه احساس مي کند دچار كسالت غم انگيزي شده و همزمان با اين احساس چيزي مثل تيزي شيشه به گلويش فرو مي رود.براي رهايي از اين احساس روزنامه چرب و چيلي را از روي ميز بر مي دارد,جلوي صورتش مي گيرد و آن را توي دلش مي خواند.ناگهان يادش مي افتد که گوش دادن به اخبار مي تواند در هضم غذا خيلي موثر باشد.پس با صداي بلند خبري را براي رهگذر مي خواند.
« دقيقا كسي نمي داند كه آقاي «پورنادر» چگونه ناپديد شد.ديروز بعضي از مطبوعات نوشتند :كار عوامل خارجي بوده و برخي ديگر عوامل داخلي را مسئول ناپديد شدن او دانستند تا اينکه گزارش رسمي تلويزيون اعلام كرد كه آقاي «پورنادر» براي معالجه به خارج از كشور رفته و عنقريب باز مي گردد.در اين ميان يك مقام آگاه که نخواست نامش فاش شود به خبرنگار ما گفت كه «پورنادر» براي ايراد سخنراني به يکي از شهرهاي دورافتاده رفته و علي رغم اخطارهاي مکرر اداره هواشناسي در مورد امكان وقوع گردبادهاي موسمي سخنراني خود را طبق برنامه آغاز مي کند.تنها يك دوربين آن هم در ميان جمعيت مستقر بوده.خورشيد در وسط آسمان مي تابيده و برخي حاضران خود را با پلاكارد هايي كه آورده بودند به شدت باد مي زدند.«پورنادر» در سخنانش از افتتاح يك كارخانه توليد پنكه هاي صنعتي در شهر خبر داده و تاثيرات آن را بر اقتصاد منطقه بر شمرده.بالاخره مراسم در ميان سوت و كف زدن هاي حضار پايان مي يابد.هنوز صداي سوت ها مي آمده كه اداره هواشناسي دوباره تماس مي گيرد و اين بار مستقيما به «پورنادر» هشدار مي دهد و وجود گردباد موسمي را قطعي اعلام مي کند.يكي از مقامات محلي همان جا به خبرنگاران مي گويد که نتايج پيش بيني هاي هواشناسي براي مردم اين شهر به يک لطيفه قديمي تبديل شده و با عصبانيت ادامه مي دهد:«آخر بي انصاف ها… گردباد،آن هم در اين موقعيت!».او طرح اين موضوع را كار عناصر معلوم الحال با هدف عدم توسعه شهر دانسته و قول مي دهد هيأتي را براي روشن شدن حقايق به اداره مربوطه اعزام كند.گويا بعد از افتتاح كارخانه «پورنادر» سوار هواپيما شده و در شهر مجاور جهت ايراد سخنراني با هيأت همراه پياده مي شود. »
آقاي يگانه نگاهش را از روزنامه مي دزدد تا عکس العمل رهگذر را ببيند.رهگذر دست هايش را روي ميز گذاشته و با چشم هاي گرد شده او را نگاه مي کند.آقاي يگانه سينه اي صاف مي کند و ادامه مي دهد.
«اما گزارش هاي غير رسمي حاكي است كه «پورنادر» بعد از سخنراني براي افتتاح خط توليد پنکه هاي صنعتي با هيأت همراه عازم کارخانه مي شود.در ميان فلاش هاي نوري كه مدام صورت «پورنادر» را روشن مي كرده و تنها دوربين فيلمبرداري كه از صورت او كلوزآپ مي گرفته،«پورنادر» يكي از دكمه ها را فشار مي دهد.ابتدا موتورهاي بزرگ روشن شده و شروع به غرش مي کنند و تسمه ها را مي چرخانند.تسمه ها هم تيغه هاي عظيم را به حرکت در مي آورند تا اينکه جاروبرقي غول پيكري به كار مي افتد و صدايش توي محوطه تنوره مي کشد و در يک چشم به هم زدن «پورنادر» و هيأت همراه، مسئولان محلي،خبرنگاران و تنها دوربيني كه كلوزآپ مي گرفته را مي بلعد.هنوز هيچ گروهي مسئوليت اين حادثه را بر عهده نگرفته.صبح امروز يك منبع شبه رسمي اعلام كرد علت حادثه گويا اين بوده است که «پورنادر» كليد «مکش» را سهوا به جاي کليد «دمش» فشار داده.ولي صحت و سقم اين خبر فعلا در هاله اي از ابهام قرار دارد.خبرنگار ما در حال به دست آوردن جزييات بيشتري از اين حادثه احتمالي مي باشد.»
آقاي يگانه روزنامه را که تا مي کند.چشمش به صندلي خالي رهگذر مي افتد.بلند مي شود و با عجله بيرون مي رود.پشت سرش گارسن مي آيد و با همان چشمهاي بي حالت تابلوي روي شيشه را مي گرداند:«بسته است».توي كوچه هايي كه نمي داند به كجا منتهي مي شود راه مي افتد.به كافه هاي ديگري سر مي زند اما آن جا هم علامت«بسته است» را مي بيند. نا اميدانه توي پارك كوچكي مي رود و روي نيمكت سبز كهنه اي مي نشيند .هيچ برگي تكان نمي خورد.آقاي يگانه حس مي كند مايع نامريي لزجي مثل چسب همه فاصله ها را پوشانده و همه چيز را سر جايش ثابت کرده.تنها صداي تيز برخورد پاشنه هاي کفش زني با سنگفرش مي آيد.آقاي يگانه لابد تصور مي کند که زن بايد با ديدن او بدون هيچ مقدمه اي بيايد و كنارش بنشيند.اما زن نانجيبانه لمبرهايش را می جنباند و بی خيال از کنارش رد می شود.
آقاي يگانه بي اختيار بلند می شود و دنبال زن راه می افتد.زن از توی کوچه های پيچ در پيچ عبور می کند و آدامس می جود , بوی عطر ارزان قيمتی که زن به خودش زده, در خيالات آقاي يگانه تبديل به حباب های ريزی مي شود و کم کم باد مي کند و بالا مي آيد تا دست آخر با صدايي شبيه پالپ می ترکد.
حالا زن به انتهای کوچه بن بستی رسيده و زنگ خانه اي را فشار مي دهد.در همين حين سرش را برمی گرداند و آقاي يگانه را بر انداز می کند.(هر چند از قبل قرار نبوده زن متوجه حضور او شود.)آقاي يگانه دستپاچه می شود.
امروز چند شنبه است؟
زن می خندد و با لهجه خاصی می گويد:
گمونم که راه رو اشتباهی اومديد.
آقاي يگانه با تکان دادن سر تاييد مي کند و همان جا مي ايستد.
زن آدامسش را از دهان بيرون مي آورد و به گوشه ديوار مي چسباند.کسي در را باز مي کند.اما آقاي يگانه او را نمي بيند ,زن داخل خانه مي رود و چند دقيقه بعد از پشت پنجره اي که انگار نصفش را جويده اند سرک مي کشد.دستهاي چاقش را مثل دو ستون نقره اي از پنجره آويزان کرده و او را نگاه مي کند.آقاي يگانه خودش را به آن راه مي زند.زن زير لب چيزي مي گويد.آقاي يگانه سرش را پايين مي اندازد و شروع مي کند به سوت زدن.زن انگشت اشاره اش را بالا مي آورد و توي هوا تاب مي دهد.در دوباره باز مي شود و آقاي يگانه داخل خانه مي رود.( با استفاده از اختيارات نويسندگي فضای داستان را کاملا تاريک مي کنيم.طوري که چشم,چشم را نبيند.حالا هر کسي هر چه دلش خواست بگويد.بله...شما درست مي گوييد.اما يادتان باشد پاي قضيه تاريخي آتش و پنبه در ميان است.چي؟...اصلا داريم خودسانسوري مي کنيم...حالا دلتان خنک شد؟ )
: مي گن اينجا يه نفر رو موريانه ها خوردن عزيزم...روي صندلي نشسته بوده و داشته فکر مي کرده که يهو ريختن و تمام بدنشو رو پوشوندن.ميگن اول گوشتش رو مي خورن...بعد مي رن سراغ استخونا.همينطور خرت...خرت...مي کردن تا ديگه چيزي روي صندلي باقي نمي مونه.حالا هم حتما شروع کردن و دارن صندلي رو مي خورن بعدش هم شايد برن سراغ ستونهاي خونه...
چند دقيقه اي صداي ممتد سوت از فضاي تاريک شنيده مي شود.
(حالا با استفاده از همان اختيارات فضاي داستان را روشن مي کنيم)
آقاي يگانه سرش را بالا مي آورد.زن کليد لامپ را مي زند و اتاق روشن مي شود.آقاي يگانه نگاهي به ديوار مي اندازد و زير لب مي گويد:"نه کار موريانه ها نيست.پنجره را شايد کسي دزديده"
زن لباس هايش را مي پوشد و از اتاق بيرون مي رود.
دوباره کره را بچرخانيد...
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30738< 3


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي